ایران درّودی

نقّاشِ سرشناسِ ایرانی بود. استادِ دانشگاه در رشته هنر بود. کارگردان و نویسنده و منتقد ادبی هم بود. از پیشگامان نقّاشی معاصر ایران بود. خدا این همه زیبائی را یکجا به او بخشیده بود و من در شگفتم از مادراندش ( نامادری) او او را زشت می پنداشت.
ایران درّودی هفتم آبان سال 1400، پس از 85 سال زندگی پربار، دار فانی را وداع گفت. چقدر متاسفم که این هنرمند عزیز را دیر شناختم. به قول کریمی مراغه ای که می گوید:
ساغلیغیمدا منی یاد ائت اخوی
من اؤلندن سورا جیرما یخه وی

ما فرزندانِ دهه ی سی

آن ایّامِ خوش معصومیّت یادش به خیر. دنیای ما چقدر کوچک و شیرین بود. به اندازه دربند باریک و طولانی« جامبران»، مدرسه و ... حیاط بزرگِ خانۀ پدری. من بودم و دوست جان و دل معصوم و پر مهرِمان. از خانم معلّم و پدر، مرحت آموخته بودیم. خانم معلّم برای ما این شعر زیبای سعدی را می خواند:« مزن بر سر ناتوان دست زور / که روزی درافتی به پایش چو مور.» پدر می گفت:« آدم نباید آزارش حتّی به یک مورچه هم برسد.» من و دوست جان در گرمای تابستان، وقتی مورچه ها را که به صف از لانه شان بیرون آمده و برای یافتن غذا به راه می افتادند، می دیدم. تکه نانی را خیلی ریز خرد کرده و دم لانه شان می گذاشتیم. آنها خرده نان ها را به لانه می بردند. اما باز به تلاش خود ادامه می دادند.
اکنون پس از گذشت نیم قرن از آن روزهای خوش، کودکی و نوجوانی هم سن و سالانم را با کودکایو نوجوانیِ نسلِ امروزی مقایسه می کنم. عجب دلی دارند با دیدن این همه فیلم ها و سریال های جنائی و بزن بکش. چگونه می توانند روبروی طنابِ دار بایستند و لحظه لحظۀ جان کندنِ یکی را تماشا کنند؟
*
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
*

مهدیه الهی قمشه ای متخلّص به « آتش»

مهدیه الهی قمشه ای متخلّص به « آتش» بانوی شاعر، مولوی شناس، پژوهشگر ادبیّاتِ عرفانی، فرزند می الدین محمد الهی قمشه ای، مترجم قرآن کریم است. این بانوی دانشمند در 7 خرداد 1316 چشم به جهان گشود و پس از 79 سال زندگی پر بار در 19 تیر سال 1395 دار فانی را وداع گفت. رفت و آثار پرباری را برای ما به یادگار گذاشت.
بانوی خوش روی و مهربان و شیرین سخن، حیف شد که دیر پیدایت کردم. از شنیدن صدای مهربان و دلنشین ات با تفسیر و شرح های زیبایت سیر نمی شوم. روحت شاد و مکانت جنت. نور بر قبرت ببارد.

به بهانۀ 17 دی

در خانۀ پدری از بابت حجاب مشکل نداشتم. نه حسرت چادر بر سر کردن و نه بی حجابی. روزهائی که هوا بارانی و برفی بود مادرم اجازه نمی داد با چادر به مدرسه بروم، چون با کیف و چتر نمی توانم چادرم را خوب جمع و جور کنم و به گل و لای آغشته اش می کنم و موجب زحمت می شوم. حق داشت نمیدانید روزهای بارانی چه بر سر چادر و شلوار و جورابم می آمد. او عقیده داشت که پالتو و شال خودشان حجاب هستند. با همکلاسی هایم  قلاب بافی می کردیم و شالهای توری می بافتیم  و در سرمای زمستان بر سر می انداختیم. مادربزرگم می گفت:« این که حجاب نیست موهایتان از سوراخهای شال دیده می شود. گرم هم نیست آخر توی این سرما که شال توری به سر نمی اندازند.»
*
ادامه مطلب در سایت  قایاقیزی

سیاه مشق های یک معلم – دفتر چهارم

لیست حکایتها در کتابِ سیاه مشق های یک معلم – دفتر چهارم

1 – روحیه

2 – تاجی

3 – حاجیه خانم

4 – قاراتئل

5 – فرشته

6 – هنرمند خیابانی

7 – یک شوخی بی مزه

8 – تاتیانا

9 – فیدان

10 – مونیکا

11 – مهربان

12 – اورزولا

13 – لودیا

14 – خانم رایزیان

15 – اووته

16 – پیرمرد و سنگ شانس

17 – لودویک

18 – مارکوس

19 – وئرونا

20 – سیلویا و سیمون