غزلی زیبا از مرتضی خدایگان

من درختی کلاغ بر دوشم، خبرم درد می کند بدجور
ساقه تا شاخه ام پر از زخم است، تبرم درد می کند بدجور
من کی ام جز نقابی از ابهام؟، درد بحران هویت دارم
یک اشاره بدون انگشتم، اثرم درد می کند بدجور
جنگجویی نشسته بر خاکم، در قماری که هردو می بازیم
پسرم روی دستم افتاده، سپرم درد می کند بدجور
مثل قابیل بی قبیله شدم، بوی گندم گرفته دنیا را
بس که حوّا هوایی اش کرده، پدرم درد می کند بدجور
هرچه کوه بزرگ می بینی، همگی روی دوش من هستند
عاشقی هم که قوز بالا قوز، کمرم درد می کند بدجور
تو فقط صبر می کنی تجویز، من فقط صبر می کنم یکریز
بس که دندان گذاشتم رویش، جگرم درد می کند بدجور
بستری کن مرا در آغوشت، با دو نخ شعر و یک هوا باران
مرغ عشقی بدون همزادم، که پرم درد می کند بدجور
برسان قرص بوسه اورژانسی، قرص یک ور سفید و یک ور سرخ
برسان نشئه ای ز لب هایت، که سرم درد می کند بدجور
*
شاعر: مرتضی خدایگان

هوشنگ سیحون - مرد بناهای ماندگار

در تقویم امروز چشمم به اسم « هوشنگ سیحون» افتاد. اسمی که متاسفانه برای اوّلین بار به گوش و چشمم خورد. مردی که در 31 مرداد 1299 در تهران به دنیا آمد و در تاریخ 5 خرداد 1393 در ونکوور کانادا چشم از جهان فرو بست. کنجکاو شدم که بشناسمش. او کیست و چه کارها انجام داده که اسمش در تقویم، آن هم فقط تقویم اینترنتی آمده است. شروع به جستجو کرده و در ویکی پدیا پیدایش کردم.او  معمار، نقّاش، طرّاح، تندیس سازِ سرشناس ایرانی بود. طراحِ آرامگاه ابوعلی سینا، آرامگاه عمرخیّام، آرامگاه فردوسی، آرامگاه نادرشاه، آرامگاه کمال الملک، ساختمان بانک سپه در میدان توپخانه و...است. او را بشناسیم و به هنگام تماشای آثار زیبا و چشم نواز معماری، بر روحش آرزوی شادی کنیم و فاتحه ای بفرستیم بر این برندۀ جایزۀ بیتا و افتخار کنیم به داشتن چنین استادانی.

به یادِ پروین اعتصامی

 صبحِ یک روزِ سردِ زمستانی بود. راهی مدرسه شدم. شبِ قبل، هنوز برف های چند روزِ پیش ذوب نشده، برف باریده بود، آن هم چه برفی! روی یخ های کهنه را پوشانده بود. به سختی روی برف های تازه قدم می گذاشتم. ذرّه ای بی احتیاطی همان و لیز خوردن وبه سختی زمین خوردن و درد گرفتن دست و پا و کمر همان. به زحمت خود را به مدرسه رساندم. مثل بقیّۀ همکلاسانم، چادر از سر باز کرده و پالتو را در آورده و با عجله به طرف بخاری کلاس که بابای مدرسه داشت روشن می کرد، رفتم. بابای مدرسه در حال روشن کردن بخاری نصیحتمان می کرد که زیاد به بخاری نزدیک نشویم لباسمان آتش می گیرد و چنین و چنان می شود. طفلک پیرمرد، حتما خودش هم می دانست چه بخاری، چه آتشی، چه حرارتی. دست های یخ زده مان را به بخاری چسبانده بودیم تا گرمایی از بدنۀ فلزی اش را حس کنیم و دستهای ننه مرده مان گرم شود. چیزی نگذشته مبصر داد زد:« خانم معلِّم می آید سر جایتان بنشیندی.» با عجه سر جایمان دویدیم. مبصر داد زد:« برپا! برجا!» همگی بلند شده و با اشارۀ خانم معلم نشستیم. طبق معمول قبل از شروع درس خط زدن به مشق ها و سپس درسِ سخت و شیرینِ ریاضی. طفلک خانم معلم تا متوجه دستها و قیافه مان شد،  گفت:« دستهایتان را به هم بمالید تا گرم شود. می توانید دست هایتان را زیر بغل ببرید تا گرم شود.» با سرما و یخبندان آن زمان می ساختیم و کسی صدایش درنمی آمد. کسی نمی گفت:« روی گنجی به نام نفت نشسته ایم، این همه خسیسی برای چه؟ 3 لیتر نفت برای هر کلاس یعنی چه؟ آن هم کلاسی که شب تا صبح روی گرما به خود ندیده؟» بله ما این چنین درس خواندیم.

سرما خورده بودم. تا بعد از ظهر که به خانه برگردم، سرماخوردگی شدید و تب و گلودرد و... نیز به آن اضافه شد. به زحمت خود را به خانه رساندم. پدر، همسایۀ آمپول زن را صدا کرد. طبق معمول هر روز یک بار آمپول پنی سیلین. آمپول های قدیمی درد داشت چنان دردی، بعد و قبل تزریق گریه می کردی چنان گریه ای. در میان آن همه درد و تب، خوشحالِ چند روزی بودم که باید خانه می ماندم و استراحت می کردم و مشق نمی نوشتم. دوست جان گفت:« خوش به حالت که خانه ای و جایت را کنار بخاری انداخته اند و حسابی گرم می شوی.» خانه هم دست کمی از مدرسه نداشت. نفت گران بود. حلبی ده ریال. آن زمان ده ریال هم برای خودش پولی بود. شبها برای این که قناعتی بشود، بخاری را خاموش می کردیم. اما تفاوت خانه با مدرسه در این بود که در خانه لحاف و پتو به اندازۀ کافی داشتیم و در سایۀ قناعت و خانه داریِ مادر و آشِ داغِ زمستانی اش، از سرما نمی لرزیدیم. راستی که عجب لذّتی داشت آشِ داغِ مادر. دل و جانمان را گرم می کرد، گرمی آشِ مادر و صفای دلِ پدر. خلاصه که هر روز آمپول و دواهای تلخ تر از زهر کار خود را کرد و کمی بهتر شدم. اما هنوز در رختخواب بودم. یک روزعصر پدر، کتابی در دست به خانه آمد. روی جلدِ کتاب، عکسِ زنِ جوانی با روسری بود. پرسیدم:« این زن کیست؟»
پدر گفت:« این زن رخشنده اعتصامی، دختریوسف اعتصام الملک تبریزی است. شاعری توانا بود که با نام « پروین» شعر می سرود. حیف که در سنین جوانی درگذشت. »
سپس کتاب را باز و شروع به خواندن کرد:
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت: این چه کسی است
ماش خندید و گفت: غرّه مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
*
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بدبویی
گفت: از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق عیب می جویی
*
نخودی گفت لوبیائی را
از چه من گردم این چنین تو دراز
گفت: ما هردو را بباید پخت
چاره ای نیست با زمانه بساز
*
همچنین درد دل دیوانه با زنجیر و سنگ، درد دل دخترک یتیم ، درد دل نخ و سوزن و پیرزن ، مست و هشیار، دزد و قاضی ، بلبل و مورو... پدر می خواند و ما لذّت می بردیم. مادر هر از گاهی « خدا رحمتت کند زن ، نور بر قبرت ببارد. عجب حق گفته است.» می گفت.
بعد از نیم ساعتی، پدر کتاب را بست و گفت فردا هم می خوانیم. مادر شعر« لطف حق» را بیشتر پسندید. آبجی بزرگ« اشک یتیم» و برادر«گفتار و کردار» و من خاموش ماندم. آن شب تا صبح بین خواب و بیداری به « آشیان ویران » می اندیشیدم. به مرغی که از ساحت پاک آشیانش به پرواز درآمد تا برای جوجه هایش غذا تهّیه کند و گرفتار صیاد افتاد و جوجه هایش در انتظار مادر گرسنه خوابیدند و خاموش شدند و من بین خواب و بیداری و تب و لرز، در عزایشان گریستم. صبح روز بعد در حالی که زمزمه می کردم« فرزند مگر نداشت صیّاد؟» از جای برخاستم.

        

چهاردهم فروردین - نادر ابراهیمی

چهاردهم فروردین 1315 تولد نادر ابراهیمی

متن کامل در وبلاک زن متولد ماکو:

زن متولد ماکو (gayagizi.blogspot.com)


من و یلدا و حافظ

یادش به خیر، برف باریده و هوا سرد و زمین یخبندان بود. بی صبرانه منتظر بودیم که خانم ناظم، زنگ آخر را بزند و هر چه سریعتر به خانه برسیم. بالاخره خانم ناظم از دفترِ کارش بیرون آمد و دمِ در سالن و جلوی پلّه ها ایستاد و با خط کشِ چوبیِ خود، زنگولۀ بزرگ را به صدا درآورد. با سرعت از کلاس و سالن بیرون آمده و داخل کوچه پریدیم. اینجا دیگر سرعت و دویدن به کار نمی رفت. همه جا یخ بود و برفِ شبِ قبل رویش را پوشانیده بود و اندک بی دقّتی سبب لیز خوردن می شد. سرانجام به خانه رسیدیم.  مادر وعدۀ شام مفصّل داده بود. خانم معلم مشق زیادی نداده بود. قربان فهم و درکش ( خدا رحمتش کند، نور بر مزارش ببارد.)  که گفته بود:« فردا درس نمی پرسم بلکه درس جدید می دهم.» این یعنی بروید و همراه خانواده، از شب یلدایتان لذّت ببرید. بوی پلوی ایرانی آشپزخانه مان را پر کرده بود. شکم های گرسنه مان در انتظار چلو مرغِ خوشمزۀ مادر بود.
*
ادامۀ متن در اینجا:

http://gayagizi.com/blog/
*