به یادِ پروین اعتصامی

 صبحِ یک روزِ سردِ زمستانی بود. راهی مدرسه شدم. شبِ قبل، هنوز برف های چند روزِ پیش ذوب نشده، برف باریده بود، آن هم چه برفی! روی یخ های کهنه را پوشانده بود. به سختی روی برف های تازه قدم می گذاشتم. ذرّه ای بی احتیاطی همان و لیز خوردن وبه سختی زمین خوردن و درد گرفتن دست و پا و کمر همان. به زحمت خود را به مدرسه رساندم. مثل بقیّۀ همکلاسانم، چادر از سر باز کرده و پالتو را در آورده و با عجله به طرف بخاری کلاس که بابای مدرسه داشت روشن می کرد، رفتم. بابای مدرسه در حال روشن کردن بخاری نصیحتمان می کرد که زیاد به بخاری نزدیک نشویم لباسمان آتش می گیرد و چنین و چنان می شود. طفلک پیرمرد، حتما خودش هم می دانست چه بخاری، چه آتشی، چه حرارتی. دست های یخ زده مان را به بخاری چسبانده بودیم تا گرمایی از بدنۀ فلزی اش را حس کنیم و دستهای ننه مرده مان گرم شود. چیزی نگذشته مبصر داد زد:« خانم معلِّم می آید سر جایتان بنشیندی.» با عجه سر جایمان دویدیم. مبصر داد زد:« برپا! برجا!» همگی بلند شده و با اشارۀ خانم معلم نشستیم. طبق معمول قبل از شروع درس خط زدن به مشق ها و سپس درسِ سخت و شیرینِ ریاضی. طفلک خانم معلم تا متوجه دستها و قیافه مان شد،  گفت:« دستهایتان را به هم بمالید تا گرم شود. می توانید دست هایتان را زیر بغل ببرید تا گرم شود.» با سرما و یخبندان آن زمان می ساختیم و کسی صدایش درنمی آمد. کسی نمی گفت:« روی گنجی به نام نفت نشسته ایم، این همه خسیسی برای چه؟ 3 لیتر نفت برای هر کلاس یعنی چه؟ آن هم کلاسی که شب تا صبح روی گرما به خود ندیده؟» بله ما این چنین درس خواندیم.

سرما خورده بودم. تا بعد از ظهر که به خانه برگردم، سرماخوردگی شدید و تب و گلودرد و... نیز به آن اضافه شد. به زحمت خود را به خانه رساندم. پدر، همسایۀ آمپول زن را صدا کرد. طبق معمول هر روز یک بار آمپول پنی سیلین. آمپول های قدیمی درد داشت چنان دردی، بعد و قبل تزریق گریه می کردی چنان گریه ای. در میان آن همه درد و تب، خوشحالِ چند روزی بودم که باید خانه می ماندم و استراحت می کردم و مشق نمی نوشتم. دوست جان گفت:« خوش به حالت که خانه ای و جایت را کنار بخاری انداخته اند و حسابی گرم می شوی.» خانه هم دست کمی از مدرسه نداشت. نفت گران بود. حلبی ده ریال. آن زمان ده ریال هم برای خودش پولی بود. شبها برای این که قناعتی بشود، بخاری را خاموش می کردیم. اما تفاوت خانه با مدرسه در این بود که در خانه لحاف و پتو به اندازۀ کافی داشتیم و در سایۀ قناعت و خانه داریِ مادر و آشِ داغِ زمستانی اش، از سرما نمی لرزیدیم. راستی که عجب لذّتی داشت آشِ داغِ مادر. دل و جانمان را گرم می کرد، گرمی آشِ مادر و صفای دلِ پدر. خلاصه که هر روز آمپول و دواهای تلخ تر از زهر کار خود را کرد و کمی بهتر شدم. اما هنوز در رختخواب بودم. یک روزعصر پدر، کتابی در دست به خانه آمد. روی جلدِ کتاب، عکسِ زنِ جوانی با روسری بود. پرسیدم:« این زن کیست؟»
پدر گفت:« این زن رخشنده اعتصامی، دختریوسف اعتصام الملک تبریزی است. شاعری توانا بود که با نام « پروین» شعر می سرود. حیف که در سنین جوانی درگذشت. »
سپس کتاب را باز و شروع به خواندن کرد:
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت: این چه کسی است
ماش خندید و گفت: غرّه مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
*
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بدبویی
گفت: از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق عیب می جویی
*
نخودی گفت لوبیائی را
از چه من گردم این چنین تو دراز
گفت: ما هردو را بباید پخت
چاره ای نیست با زمانه بساز
*
همچنین درد دل دیوانه با زنجیر و سنگ، درد دل دخترک یتیم ، درد دل نخ و سوزن و پیرزن ، مست و هشیار، دزد و قاضی ، بلبل و مورو... پدر می خواند و ما لذّت می بردیم. مادر هر از گاهی « خدا رحمتت کند زن ، نور بر قبرت ببارد. عجب حق گفته است.» می گفت.
بعد از نیم ساعتی، پدر کتاب را بست و گفت فردا هم می خوانیم. مادر شعر« لطف حق» را بیشتر پسندید. آبجی بزرگ« اشک یتیم» و برادر«گفتار و کردار» و من خاموش ماندم. آن شب تا صبح بین خواب و بیداری به « آشیان ویران » می اندیشیدم. به مرغی که از ساحت پاک آشیانش به پرواز درآمد تا برای جوجه هایش غذا تهّیه کند و گرفتار صیاد افتاد و جوجه هایش در انتظار مادر گرسنه خوابیدند و خاموش شدند و من بین خواب و بیداری و تب و لرز، در عزایشان گریستم. صبح روز بعد در حالی که زمزمه می کردم« فرزند مگر نداشت صیّاد؟» از جای برخاستم.

        

چهاردهم فروردین - نادر ابراهیمی

چهاردهم فروردین 1315 تولد نادر ابراهیمی

متن کامل در وبلاک زن متولد ماکو:

زن متولد ماکو (gayagizi.blogspot.com)


من و یلدا و حافظ

یادش به خیر، برف باریده و هوا سرد و زمین یخبندان بود. بی صبرانه منتظر بودیم که خانم ناظم، زنگ آخر را بزند و هر چه سریعتر به خانه برسیم. بالاخره خانم ناظم از دفترِ کارش بیرون آمد و دمِ در سالن و جلوی پلّه ها ایستاد و با خط کشِ چوبیِ خود، زنگولۀ بزرگ را به صدا درآورد. با سرعت از کلاس و سالن بیرون آمده و داخل کوچه پریدیم. اینجا دیگر سرعت و دویدن به کار نمی رفت. همه جا یخ بود و برفِ شبِ قبل رویش را پوشانیده بود و اندک بی دقّتی سبب لیز خوردن می شد. سرانجام به خانه رسیدیم.  مادر وعدۀ شام مفصّل داده بود. خانم معلم مشق زیادی نداده بود. قربان فهم و درکش ( خدا رحمتش کند، نور بر مزارش ببارد.)  که گفته بود:« فردا درس نمی پرسم بلکه درس جدید می دهم.» این یعنی بروید و همراه خانواده، از شب یلدایتان لذّت ببرید. بوی پلوی ایرانی آشپزخانه مان را پر کرده بود. شکم های گرسنه مان در انتظار چلو مرغِ خوشمزۀ مادر بود.
*
ادامۀ متن در اینجا:

http://gayagizi.com/blog/
*

بهرام گور

نظامی در هفت پیکرش می فرماید: یزدگرد، پدرِ بهرام گور، پادشاهی ستمگر بود. او پادشاهی تند و تیز بود و از سر جور خون های زیادی ریخت و به همین دلیل کسی به فرزندش آفرین نمی گوید.
چون یزدگرد درگذشت، بزرگان کشور دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند که از نژاد او کسی را به پادشاهی نرسانند. بدین سبب،  سعی کردند مرگ پدر را از پسر پنهان نگاه دارند. اما از آنجا که گون همیشه بولوت آلتیندا قالماز ( آفتاب همیشه زیر ابر نمی ماند. ) بهرام از مرگ پدر باخبر شد و در جواب نامه ی پادشاه جدید ایران این چنین پاسخ داد:
گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خردپرور
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ می زاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
*


نظامی در هفت پیکرش می فرماید:

نظامی در هفت پیکرش می فرماید:
پادشه آتشی است کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگور است
درنپیچد دران کز او دور است
وانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
*
پادشاه همچون آتشی است که باید از دور به تماشایش بنشینی. اگر به او نزدیک شوی، در امان نخواهی بود. آتش او همچون گلی است پر گوهرکه اگر به این گل نزدیک شوی و در آغوش بکشی، خارش به تن ات فرو می رود. پادشاه به تاک انگوری می ماند که تا زمانی که از او فاصله داری،  ضرری به تو نمی رسد. اما اگر نزدیکش شوی و از سر دوستی دورت بپیچد، ریشه و بارت را خشک می کنند.
*
نعمان، سمنارِ بنّا را از بالای همان دژی که سمنار ساخته بود پایین انداخت که مبادا قصری بهتر از قصر« خورنق» بسازد.
*