حال و هوای خوشی ندارم. آسمان ابری و گرفته است. سرما تن و جانم را می لرزاند. مضطربم. آفتاب گرما و روشنی ندارد. از سر بی حوصلگی و بلاتکلیفی، صدایم را بلند می کنم و همراه با دیگران می خوانم. زن همسایه صدایم را می شنود و در خانه را می کوبد. در را باز می کنم. با لبخند سلام می دهد و من بدون جواب ادامه می دهم و طفلکی بدون آنکه یک کلمه از حرفهایم را بفهمد گوش می کند.« همسایۀ ما از خود ما نیست، مثل من از کشورش جدا نیست، اون چه می دونه درد ماها رو، دوری یار و فریاد مادر داغداروصدای اعتراض زن بیدارو... دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم، جان من فدای خاک پاک میهنم...» خاموش می شوم و او می فهمد که دلتنگم. دلتنگِ دلتنگم. بنا به توصیه اش قهوه ای درست می کنم تا حالم جا بیاید. اما نه قهوه، نه شکلات و نه چای و شربت، هیچکدام حالم را خوش نمی کند. در این مواقع تنها داروی آرامش روحی ام، خواند آیت الکرسی است. به این آیه ( لا اکره فی الدین / در دین هیچ اجباری نیست.) که می رسم، بی اختیار تکرار می کنم. لا اکراه فی الدین، لا اکراه فی الدین، و لا اکراه فی الدین