روز جهانی جلوگیری از خودکشی

ظهر است و چند روزی است که هوا گرم شده. باید پرده ها را کشید و پنجره ها را بست تا گرما به اتاق نفوذ نکند. در این گرما نمی توانم زیاد کار کنم. پشت کامپیوترمی نشینم و چشم به  تقویم امروز می دوزم. بله امروز دهم سپتامبر یعنی 19 شهریورخودمان، مصادف با روز جهانی خودکشی است. با خود می گویم :« زندگی با تمامی مشکلات و پستی و بلندی هایش، زیباست.» چه چیزی سبب مرگ خودخواسته می شود؟ چه می شود که آدمی دل از زیبائی ها می کند و گور بابایش می گوید و می رود؟ یاد مادربزرگم می افتم که می گفت:«جان بوغازا ییغیشاندا، هرزادین دادی - دوزو قاچار. جان که بر لب رسید، گور بابای شیرینی زندگی.»
هوا گرم است و سر بر بالش می گذارم و چرتی می زنم. در حالت خواب و بیداری سفر می کنم. زنی را می بینم، جان بر لب رسیده و درمانده. طایفۀ پدری روشنفکر و دنیادیده، طایفۀ شوهری سنّتی و تجربه دیده. طایفه ای می گوید:« برگرد پیش خودمان. گور پدر چنین زندگی ای. اگر قرار باشد هر روز به بهانه های مختلف کتک بخوری و پیش دوست و دشمن تحقیر شوی، بهتر است برگردی. دنیا که به آخر نمی رسد؟ اؤلوم اگر اؤلوم دور، بس بو نئجه ظولوم دور؟»
طایفۀ دیگرمی گوید:« زده که زده؟ نمردی که؟ شبها خانه نیست، روزها که پیش تو می آید؟ مسئله به این سادگی دعوا و مشاجره نمی خواهد. بنشین نان و ماستت را بخور و خدا را شکر کن. ار آغاجی گل آغاجی، اسیرگه مه وور آغاجی.»
و او بین این دو طایفۀ قوی دست و پا می زند که چه کند و چگونه رها شود. نه پای رفتن دارد و نه جرات ماندن. برود شکست خورده و بیچاره است. بماند خدا می داند چه سرنوشتی در انتظارش است؟ او می ترسد. هم از رفتن و رها شدن و هم از ماندن و تحمل کردن. آخر برود، بچّه هایش چه می شوند. روحیه اش داغون و درهم است. از سر کار به خانه برمی گردد. گیج و حیران و بلاتکلیف. یکباره خود را جلو داروخانه محلّه می یابد. وارد شده و یک بسته قرص خواب آور می گیرد. وارد خانه شده و با عجله قرص ها را داخل کمی آب گرم حل می کند و آماده رفتن می شود. این تنها کاری است که از دستش برمی آید. خیال می کند که بعد از او مادربزرگها مثل دسته گل از بچّه هایش مراقبت می کنند. چشمها را می بندد و لیوان را به طرف دهانش می برد. ناگهان دستهای نرم و کوچکی را روی مچ دست اش حس می کند. و صدای دخترکش را که با صدایی لرزان و گریان می گوید:« می دانم خسته شده ای. اما اندکی صبر سحر نزدیک است.» و پسرکش که می گوید:« صبر کن بزرگ که شدم خودم فدایت می شوم.»
به صدای زنگ چرتم بر هم می ریزد و سراسیمه به طرف در می روم و بازش می کنم. عروس است و باقلوا آورده تا با چایی بخوریم. آن هم در این گرمای آزار دهنده. می گوید:« خوب گرم باشد. همین گرما هم نعمتی است. خودتان گفتید زندگی زیباست ای زیبا پسند.»
می گویم:« بله این حرف رو ازبر کرده  و مدام تکرار می کنم. اما بعضی وقتها به خودم می گویم. زندگی همیشه و در هر شرایطی زیبا نیست. اگر واقعا زیباست پس چرا آمار خودکشی بالا رفته؟ چرا روزی از روزهای خدا به این مقوله اختصاص داده شده؟»  
می گوید:« بنی آدم هزار و یک درد دارد. یکی شرمندۀ زن و بچّه اش است. دیگری زندگی ناموفّقی دارد و...  الی آخر.»       

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.