یادش به خیر، برف باریده و هوا سرد و زمین یخبندان
بود. بی صبرانه منتظر بودیم که خانم ناظم، زنگ آخر را بزند و هر چه سریعتر به خانه
برسیم. بالاخره خانم ناظم از دفترِ کارش بیرون آمد و دمِ در سالن و جلوی پلّه ها
ایستاد و با خط کشِ چوبیِ خود، زنگولۀ بزرگ را به صدا درآورد. با سرعت از کلاس و
سالن بیرون آمده و داخل کوچه پریدیم. اینجا دیگر سرعت و دویدن به کار نمی رفت. همه
جا یخ بود و برفِ شبِ قبل رویش را پوشانیده بود و اندک بی دقّتی سبب لیز خوردن می
شد. سرانجام به خانه رسیدیم. مادر وعدۀ شام
مفصّل داده بود. خانم معلم مشق زیادی نداده بود. قربان فهم و درکش ( خدا رحمتش
کند، نور بر مزارش ببارد.) که گفته بود:«
فردا درس نمی پرسم بلکه درس جدید می دهم.» این یعنی بروید و همراه خانواده، از شب
یلدایتان لذّت ببرید. بوی پلوی ایرانی آشپزخانه مان را پر کرده بود. شکم های گرسنه
مان در انتظار چلو مرغِ خوشمزۀ مادر بود.
*
ادامۀ متن در اینجا:
http://gayagizi.com/blog/
*