دلتنگم و دلتنگم و دلتنگ

حال و هوای خوشی ندارم. آسمان ابری و گرفته است. سرما تن و جانم را می لرزاند. مضطربم. آفتاب گرما و روشنی ندارد. از سر بی حوصلگی و بلاتکلیفی، صدایم را بلند می کنم و همراه با دیگران می خوانم. زن همسایه صدایم را می شنود و در خانه را می کوبد. در را باز می کنم. با لبخند سلام می دهد و من بدون جواب ادامه می دهم و طفلکی بدون آنکه یک کلمه از حرفهایم را بفهمد گوش می کند.« همسایۀ ما از خود ما نیست، مثل من از کشورش جدا نیست، اون چه می دونه درد ماها رو، دوری یار و فریاد مادر داغداروصدای اعتراض زن بیدارو... دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم، جان من فدای خاک پاک میهنم...» خاموش می شوم و او می فهمد که دلتنگم. دلتنگِ دلتنگم. بنا به توصیه اش قهوه ای درست می کنم تا حالم جا بیاید. اما نه قهوه، نه شکلات و نه چای و شربت، هیچکدام حالم را خوش نمی کند. در این مواقع تنها داروی آرامش روحی ام، خواند آیت الکرسی است. به این آیه ( لا  اکره فی الدین / در دین هیچ اجباری نیست.) که می رسم، بی اختیار تکرار می کنم. لا اکراه فی الدین، لا اکراه فی الدین، و لا اکراه فی الدین 

تا مرد سخن نگفته باشد

دوستی داشتیم که خیلی کم حرف بود. هر وقت دور هم جمع می شدیم و می گفتیم و می خندیدیم، گوش می کرد و همراه با ما می خندید، والسلام. وقتی از او می خواستیم قاطی ما شود و حرفی بزند، می خندید و می گفت:« تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد.» می ترسید حرفی بزند که نسنجیده باشد و دلی بشکند و...
اکنون وقتی بعضی از سخنانِ بعضی آدمهای به اصطلاح با سواد و با علم را می شنوم، یاد دوست مرحومه می افتم که می گفت:« دانیشماق گوموشدن اولسا، دانیشماماق قیزیل دان دیر / اگر سخن گفتن نقره باشد، خاموشی طلاست.»
کسی نیست بگویدف آخر عزیزِ دل، حرف نزن تا پوچی ات آشکار نشود.
دئدیلر دانیش دئدی جامیش
دئدیلر دانیش دئدی پاف