نویسنده: نادر ابراهیمی
آتش بدون دود نمی شود و جوان بدون گناه
آلاو دومانسیز اولماز، ایگیت گناهسیرگل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی
*
سایت قایاقیزی
http://gayagizi.com/blog/
*
نامش آشناست. آشنا درکتابهای درسی، با توضیحی مختصر درباره
اش. درباره اش آنچه که به خاطرم مانده تاریخ تولد و وفات و محل دفن و قرنی که می
زیسته. باز خدا بیامرزد کسی را که به فکرش افتاد تا در تقویم، برای این عزیران،
روزی به عنوان بزرگداشت برگزیند و با دیدن اسمش کنجکاو شده و مطالعه ای کنم.
« پیر هرات، پیر انصار، استادِ شریعت و پیرِطریقت. مادرش بلخی بود و پدرش هراتی.
مفسّرِ قرآن کریم و صاحب مناجات نامه و الهی نامه و محبت نامه، قلندرنامه و... » و
در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم می زیست. زندگی اش از چهار سالگی به خواندن و
نوشتن و آموزش قرآن کریم، تحت تعلیم پدر آغاز و تا هشتاد و پنج سالگی به پایان
رسید و در گازرگاه هرات به خاک سپرده شد. در سن هفتاد و شش سالگی بینائی چشمانش را
از دست داد اما دست از تلاش برنداشت.
مختصری از آنچه درباره اش خواندم می نویسم تا بیشتر مطالعه کنم و بیشتر بدانم و از
او بنویسم.
ادامه مطلب در سایت قایاقیزی
اواخر خرداد بود. امتحانات ثلث سوم تمام شده و منتظر
کارنامه بودیم. برایمان نمره عالی و بسیار خوب و... مهم نبود. مهم نمرۀ بالاتراز
ده و قبولی خرداد بود. بالاخره روز موعود رسید و کارنامه ها را دریافت کردیم. من و
مهناز و مهری و مهرناز، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجیدیم. خدا را شکر رنگِ
نمره ها همه سیاه یا آبی بود و از رنگِ قرمز خبری نبود. رنگِ قرمز، این رنگ دوست
داشتنی اما خطرناک، نمرات کمتر از ده با
این رنگ نوشته می شد و این یعنی تجدیدی و سه ماه تابستان زهرِ مار.
خدا را شکر که همگی قبولی خرداد و چمدانها آماده برای سفر بود. همان روز پدر به
ترمینال رفت و برای روز بعد بلیط اتوبوس گرفت. اوّلِ صبح روز بعد، سواراتوبوس شده
و به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ می شتافتیم. یادش به خیر که شب تا صبح نمی توانستم
راحت بخوابم. اگر زنگِ ساعت به موقع به صدا درنیاید. اگر سر وقت بیدار نشویم، اگر
دیر کنیم و اتوبوس بدون ما راهی شود .... اگر و ده ها اگر دیگر. خوب حق هم داشتیم.
مثل حالا نبود که هرزمان اتوبوس و تاکسی تلفنی و ماشین شخصی و قطار و هواپیما در
دسترس باشد. اتوبوس که رفت، باید منتظر فردا می شدیم.
صبح زود با شکم گرسنه، قرص ضد استفراغ ( آن هم چه قرصی سفید و بزرگ و بسیار تلخ و
بدقواره) را با لیوان آب می خوردیم و با پای پیاده به طرف ترمینال حرکت می کردیم. از
سه راه خوی که می گذشتیم، سنگ ها و صخره های ماکو نمایان می شدند. همراه با
رودخانه ای که از وسط شهر می گذشت و با شتاب و خروشان حرکت می کرد تا خود را به
ارس برساند. بالاخره به مقصد می رسیدیم و خسته و گرسنه و تشنه، خود را در آغوش گرم
و لای بازوهای فرسوده و نرم مادربزرگ رها می کردیم. آری از طلوع صبح تا موقع ناهار که به خانۀ مادربزرگ
برسیم، از ترس حالت تهوّع چیزی نخورده بودیم.
پدربزرگ کارمند ادارۀ ثیت احوال بود و حدود ساعت دو و نیم یا سه، ظهر به خانه برمی
گشت. از آمدن ما خبر نداشت. به خانه که رسید با شنیدن سر و صدای ما بچه ها و دیدن
مادرم، چشم و دلش روشن شد. به ظاهر اخمو بود اما برق چشمانش و صدای بلند و پرشورش
خوشحالی را فریاد می زدند. آن روز هم مثل عادت همیشگی، دستمال بزرگ اش پر بود. از
چه؟ نمی دانیم. قدیم ها پاکت کاغذی یا نایلونی نبود. پدرها نان و پنیر خود را داخل
دستمال گذاشته و می بردند تا در محل کار بخورند. موقع برگشت میوه های فصلی مثل آلبالو
یا هلو یا زردآلوو... خریده و داخل دستمال ریخته و به خانه می آوردند. مادربزرگ
دستمال را از او گرفت و با خود به آشپزخانه برد. میوه ها را شست و آورد. به به عجب
آلبالوهایی! اما این زیبایان خوش رنگ کم بودند و دهان ها زیاد. خلاصه که دورتادور
مادربزرگ نشسته و منتظر سهم مان شدیم و او آلبالو ها را با دقت و حوصله شمرد و اوّل
سهم ما را داد. آلبالوهایی که دوتایی کنار هم بودند و دلمان می خواست قبل از خوردن
گوشواره مان باشند. چقدر خوشمزه بودند این گوشواره های ترش مزه و تازه.
راستی که ما چه کودکان خوشبختی بودیم. با یک جفت آلبالو، چهار دانه
زردآلو، دو عدد گردو و یک قاچ هندوانه، دنیا زیرپایمان و به فرمانمان بودند. برای
خوشحالی به اینترنت و عروسکهای سخنگو و ماشین های اتوماتیک و اسباب بازی های
فانتزی، احتیاجی نداشتیم. خوشبختی ما دستان نرم و چروکیدۀ مادربزرگ، دستمال پر از
میوۀ پدربزگ و قصه های ملک محمدِ پدر بود و بس. راستی که ما چه کودکان خوسبختی
بودیم.
*
داش ماکونون داغلاری
داغا یاغان قارلاری
گئنه گؤیلومه دوشوب
ماکونون زنگیماری
*
من درختی کلاغ بر دوشم، خبرم درد می کند بدجور
ساقه تا شاخه ام پر از زخم است، تبرم درد می کند بدجور
من کی ام جز نقابی از ابهام؟، درد بحران هویت دارم
یک اشاره بدون انگشتم، اثرم درد می کند بدجور
جنگجویی نشسته بر خاکم، در قماری که هردو می بازیم
پسرم روی دستم افتاده، سپرم درد می کند بدجور
مثل قابیل بی قبیله شدم، بوی گندم گرفته دنیا را
بس که حوّا هوایی اش کرده، پدرم درد می کند بدجور
هرچه کوه بزرگ می بینی، همگی روی دوش من هستند
عاشقی هم که قوز بالا قوز، کمرم درد می کند بدجور
تو فقط صبر می کنی تجویز، من فقط صبر می کنم یکریز
بس که دندان گذاشتم رویش، جگرم درد می کند بدجور
بستری کن مرا در آغوشت، با دو نخ شعر و یک هوا باران
مرغ عشقی بدون همزادم، که پرم درد می کند بدجور
برسان قرص بوسه اورژانسی، قرص یک ور سفید و یک ور سرخ
برسان نشئه ای ز لب هایت، که سرم درد می کند بدجور
*
شاعر: مرتضی خدایگان