آن ایّامِ خوش معصومیّت یادش به خیر. دنیای ما چقدر کوچک و
شیرین بود. به اندازه دربند باریک و طولانی« جامبران»، مدرسه و ... حیاط بزرگِ
خانۀ پدری. من بودم و دوست جان و دل معصوم و پر مهرِمان. از خانم معلّم و پدر،
مرحت آموخته بودیم. خانم معلّم برای ما این شعر زیبای سعدی را می خواند:« مزن بر
سر ناتوان دست زور / که روزی درافتی به پایش چو مور.» پدر می گفت:« آدم نباید
آزارش حتّی به یک مورچه هم برسد.» من و دوست جان در گرمای تابستان، وقتی مورچه ها
را که به صف از لانه شان بیرون آمده و برای یافتن غذا به راه می افتادند، می دیدم.
تکه نانی را خیلی ریز خرد کرده و دم لانه شان می گذاشتیم. آنها خرده نان ها را به
لانه می بردند. اما باز به تلاش خود ادامه می دادند.
اکنون پس از گذشت نیم قرن از آن روزهای خوش، کودکی و نوجوانی هم سن و سالانم را با
کودکایو نوجوانیِ نسلِ امروزی مقایسه می کنم. عجب دلی دارند با دیدن این همه فیلم
ها و سریال های جنائی و بزن بکش. چگونه می توانند روبروی طنابِ دار بایستند و لحظه
لحظۀ جان کندنِ یکی را تماشا کنند؟
*
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
*